Romans |
|||
گفتن قصه هاي خوب ، قصة خورشيدو غروب قصة نخلاي جنوب، ديدن پنهون شدن قصة خورشيد توي آب ديدن اون لحظه اي كه آبها ميشه رنگ شراب صحبت ساحل اميد ، ديدن قوهاي سپيد دادن وعده و نويد توی ساحل، لب دریای غریب دلنشینه توی این عصر فریب ♥♥♥♥♥♥♥♥ آه کارون در ساحل گرم و داغت روح پر تشویشم را رها می کنم بیا از خروشت برایم شعری بخوان که می خواهم با تک تک نخلها عشقبازی کنم
چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:, :: 8:40 :: نويسنده : فریبا
تقدیر... این آخرین قراره ماست واسه همیشه من میرم میرمو قول میدم بهت دیگه سراغتو نگیرم باشه میرم اما نگو قسمت نشد خدا نخواست نگو که راه منو تو همه میگن از هم جداست پا میزارم رو دلم تا حل بشه مشکلم از روی اجبار میرم اگرچه بی تو میمیرم می سپرمت دست خدا میگذرم از حق خودم اما گناه من چی بود این همه عاشقت شدم این همه عاشقت شدم خودت نخواستی و نزار به پای بخت و سرنوشت دستای بی رحمه تو بود آخره قصه رو نوشت حالا بگو چیکارکنم با این همه دلبستگی دیگه حرفی نزن چیزی نداری که بگی پا میزارم رو دلم تا حل بشه مشکلم از روی اجبار میرم اگرچه بی تو میمیرم می سپرمت دست خدا...
![]()
می دانی؟ یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تـعطیــل است ! و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت باید به خودت استراحت بدهی دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند آن وقت با خودت بگویـی : بگذار منتـظـر بمانند ! یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, :: 19:32 :: نويسنده : فریبا
من آهنگ غریب روزگارم. غمی بی انتها در سینه دارم. تمام هستی ام یک قلب پاکست. که آن را زیر پایت می گذارم. یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, :: 19:29 :: نويسنده : فریبا
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟ چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟ اما افسوس که هیچ کس نبود ... همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره ... آری با تو هستم! با تویی که از کنارم گذشتی و حتی یک بار هم نپرسیدی چرا چشمهایم همیشه بارانی است خدا . . . ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() پيوندها ![]() ![]()
![]() |
|||
![]() |